درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید آرشيو وبلاگ
جایی برای جوونی یک شنبه 22 مرداد 1391برچسب:, :: 15:54 :: نويسنده : فرزاد
دلم گرفته... حسابی هواتو کردم... هوای آغوشتو که جای خوبی برای گریه هام بود... هوای دساتو که توش دسای سردمو میزاشم و احساس گرما میکردم... دلم گرفته... یاد آخرین نگاهت افتادم که بم کردی.... یاد لحظه ای که برا آخرین بار گفتی عشقم دوست دارم.. یاد لحظه ای افتادم که ازم دور می شدی و من تو دلم صدات میکردم برگرد... دلم گرفته... امشب یه حس دیگ ای دارم... احساس میکنم خیلی به من نزدیکی با اینکه ازم دوری... پس بیا کنارم و تا ابد پیشم بمونو نزار حصرت بودنتو بخورم و دلم بگیره... آه... بغضم شکست... اشک هام داره آروم آروم میاد پایین... . . . دوست دارم... یک شنبه 22 مرداد 1391برچسب:, :: 15:52 :: نويسنده : فرزاد
حس عجیبی دارم... انگار خیلی از من دور شدی... امروز دیدمت درس زمانی که تومنو نمیدیدی... قلبم لرزید... چشمات... یادش دیونم میکنه... یاد لحظه ای که تو آغوش من بودیو بوسیدنشون شیرین بود برام... نمیدونم شاید رد لب های کس دیگ روشون باشه... نفسمو توسینم حبس کردم تا جلو بغضمو بگیرم... دویدم طرفت که نگاتو از من نگیری... بی دلیل صدات زدم: نرو... ولی لابه لای جمعیت تورو گم کردم... احساس درد کل وجودمو گرفته... چراغ های راه روی بیمارسان پشت سر هم رد میشن و من اسم تورو زمزمه میکنم: نرو تنهام نزار... دکترا داد میزن ببرینش اتاق عمل... ولی دیگ خیلی دیر شده... جونی عاشق با قلبی خسته درغروب غمگین با مرگی سخت و در حصرت دیدن عشقش چشم از دنیای بی کسی و غریبی بست و سمت آسمون پرکشید... تسلیت قلب صبورم دیگ اون دوست نداره...
یک شنبه 22 مرداد 1391برچسب:, :: 15:42 :: نويسنده : فرزاد
امشب شب تنهاییست... تنهایی من... باران چشم هایم را بر تو تقدیم میکنم... ای عشق پاک من... امشب روح سرگردانم برای توست... برای تنها نگاهت که آخرین نگاهت شد... امشب شب جداییست... ابر های سیاه مقابل نور تورا بر وجودم گرفتند... مگر گناه من چه بود؟جز دوس داشتن تو... حال دوریه تو تنها دلیل اشک هایم است... نفهمیدی که من بی تو میمیرم... نفهمیدی که من بی تو تنها ترینم... نفهمیدی که دل بی تو داغونه... نفهمیدی که من بی تو دیونم... یک شنبه 22 مرداد 1391برچسب:, :: 15:38 :: نويسنده : فرزاد
جمعه 6 مرداد 1391برچسب:, :: 19:59 :: نويسنده : فرزاد
میدونی چرا کتاب خواندن بهتر از دختربازی؟ 1- وقتی آدم خسته میشه میتونه بگذارتش کنار و بره استراحت کنه بعد که دوباره حالش سر جاش اومد بیاد از اونجائی که ول کرده بود ادامه بده 2-آدم مجبور نیست تاریخ چاپ همه کتاباش رو یادش بمونه 3-وقتی آدم یک کتاب جدید رو باز میکنه لازم نیست نگران این باشه که تا حالا کیا خوندنش جمعه 6 مرداد 1391برچسب:, :: 19:48 :: نويسنده : فرزاد
غضنفر تو یك شب برف و بورانی داشته از سر زمین برمی گشته خونه ، یهو می بینه یكجا كوه ریزش كرده ، یك قطار هم داره ازون دور میاد ! خلاصه جنگی لباساشو درمیاره و آتیش میزنه ، میره اون جلو وامیسته . رانندة قطاره هم كه آتیشو می بینه میزنه رو ترمز و قطار وامیسته . همچین كه قطار واستاد ، غضنفر یك نارنجك درمیاره ، میندازه زیر قطار ، چهل پنجاه نفر آدم لت و پار میشن ! خلاصه غضنفر رو میگیرن میبیرن بازجویی ، اونجا بازرس بهش میتوپه كه : مرتیكة خر ! نه به اون لباس آتیش زدنت ، نه به اون نارنجك انداختنت ! آخه تو چه مرگت بود ؟! غضنفر میزنه زیر گریه ، میگه : جناب سروان به خدا من از بچگی این دهقان فداكار و حسین فهمیده رو قاطی می كردم ! جمعه 6 مرداد 1391برچسب:, :: 19:47 :: نويسنده : فرزاد
غضنفر میره قنادی ، میگه : ببخشید كیك هفتاد طبقه دارید ؟! قناد میگه : نخیر نداریم . فردا دوباره غضنفر میاد ، میپرسه : شرمنده ، كیك هفتاد طبقه دارید ؟ باز قناد میگه : نخیر نداریم . خلاصه یك هفته تمام هر روز كار غضنفر این بود كه بیاد سراغ كیك هفتاد طبقه بگیره و قناد هم هرروز جواب میداده كه نداریم . آخر هفته قناده با خودش میگه : این بابا كه مشتریه ، بذار یك كیك هفتاد طبقه براش بپزیم ، یك پول خوبی هم شب جمعهای بزنیم به جیب . خلاصه بدبخت قناد تمام پنج شنبه و جمعه رو میذاره یك كیك خوشگل هفتاد طبقه ردیف میكنه . شنبه اول صبح غضنفر میاد ، میپرسه : ببخشید ، كیك هفتاد طبقه دارید ؟! قناد با لبخند بر لب میگه : بعله كه داریم ، خوبشم داریم ! غضنفر میگه : قربون دستت ، 500 گرم از طبقة بیست چهارمش به ما بده ! جمعه 6 مرداد 1391برچسب:, :: 15:38 :: نويسنده : فرزاد
فرهاد و هوشنگ هر دو بیمار یک آسایشگاه روانى بودند. یکروز همینطور که در کنار استخر قدم مى زدند فرهاد ناگهان خود را به قسمت عمیق استخر انداخت و به زیر آب فرو رفت.
هوشنگ فوراً به داخل استخر پرید و خود را در کف استخر به فرهاد رساند و او را از آب بیرون کشید. وقتى دکتر آسایشگاه از این اقدام قهرمانانه هوشنگ آگاه شد، تصمیم گرفت که او را از آسایشگاه مرخص کند. هوشنگ را صدا زد و به او گفت: من یک خبر خوب و یک خبر بد برایت دارم. خبر خوب این است که مى توانى از آسایشگاه بیرون بروى، زیرا با پریدن در استخر و نجات دادن جان یک بیمار دیگر، قابلیت عقلانى خود را براى واکنش نشان دادن به بحرانها نشان دادى و من به این نتیجه رسیدم که این عمل تو نشانه وجود اراده و تصمیم در توست. و اما خبر بد
این که بیمارى که تو از غرق شدن نجاتش دادى بلافاصله بعد از این که از استخر بیرون آمد خود را با کمر بند حولة حمامش دار زده است و متاسفانه وقتى که ما خبر شدیم او مرده بود. هوشنگ که به دقت به صحبتهاى دکتر گوش مى کرد گفت: او خودش را دار نزد. من آویزونش کردم تا خشک بشه... ..................... حالا من کى مى تونم برم خونهمون ؟ جمعه 6 مرداد 1391برچسب:, :: 15:36 :: نويسنده : فرزاد
روزی دخترک از مادرش پرسید: 'مامان نژاد انسان ها از کجا اومد؟مادر جواب داد: خداوند آدم و حوا را خلق کرد. اون ها بچه دار شدند و این جوری نژادانسان ها به وجود اومد. یک شنبه 1 مرداد 1391برچسب:, :: 19:46 :: نويسنده : فرزاد
مرغ آهنگ جدایی ساز کرد
از فراقش قلب بشقابم شکست
دید او فیش حقوقم را مگر؟
مرغکم رفتی تو از پیشم چرا
من به تو خیلی ارادت داشتم
خاطراتت مانده در کنج اجاق
ران و بال و سینه ات یادش بخیر
با سس قرمز چه زیبا می شدی
ای فدای ژامبون رنگین تو
ناز کم کن پیش ماها هم بیا
دستمان از گوشت دور است ای نگار
زندگی بی تو جهنم می شود
ای فدای قُد قُدایت باز گرد
بی تو باور کن که مردن بهتر است
از خر شیطان بیا پایین عزیز
تازگی از دیگران دل می بری
در نبودِ هیکل زیبای تو
پس چه شد آن بال های خوشگلت
ذهن یخچالم پُر است از یاد تو
تخم خود را لا اقل از ما نگیر
شنبه 6 اسفند 1390برچسب:, :: 15:4 :: نويسنده : فرزاد
من مکانیـــکی ام و از رشتـــــه ام می گریزم مـن روانی گشتــه ام
حداقـــــــل ۱۰ دوازده ترمــــــه ام از لحـاظ عقل وتن دی فرمـه ام
توی دانشگه فسیــــلم دوستــــــان دیگرم دندان نمانــده در دهــان
کی کنون آخـــربه من زن میـــدهد به اجل دخترش تـن مـــی دهد
دیگر ازدینامیکم خـــــــم شدکمــر گشته پیشانی چروک وطاس سر
هیکلم مثل دماسنـــــج خــــم است خر زدن از بهر ترمو2 کم است
دوستان جـــــان خــــدا یاری کنیـد بهر طراحی شما کــــاری کنیــد
جان من از درس سیـــــــالات نگو نـازنین چشمم دگــر رفتـه زسـو
وای وای ازدسـت درس انتقــــــال ای خدا دیـوانه گشتم نیست حال
روزوشب در پیش هر استاد خویش می گذارم من گــرو ناچیز ریـش
جان من نیــروگـــهم را پاس کــــن یک نگه بر سر وموی طاس کن
درس موتور از کجــــا داند که مـن بعـــد ها باید بگیـرم زیــل و زن
کاین چنین بر سر بــــلا مـی آورد ایــن ســوالات از کجـــا می آورد
آی مـــادر ای پدر دس روی دس؟؟ زن بگیـرید از برایـــم قبل درس
بعد این ها قد من خــــم می شــود از بلنــــدای قــدم کـــــم می شود
مادر این روی سیـــاهم را ببیـــن ازگریس است نی زشرمست وزکین
بعـــــد پاسی تمـــــــام این دروس می شوم شاگـــرد صفر اتــوبـوس
اصفهان- شیــــراز را کردن هوار می شــود آینـده ی سیروس خـوار
شنبه 6 اسفند 1390برچسب:, :: 15:3 :: نويسنده : فرزاد
التما ست می کنم استـــاد جــــــان بهرپاسی گشتــه ام مـن نیـمـه جان جان من مادربزرگــم مـــرده است خواهر کوچکترم سم خورده است راســــتــی استـاد قلـــب راستــم تیر ناحــق خورده مـــن اینجـاسـتم ورنه من اقلیدسم در عصر خویـش نمره ام هر چند گشته بنج وشیـش گشته اینهاصحبــت هـــرروزمـــن خسته شد از فک زدن ها این دهن زندگیمان درگروی یـــک ده اسـت ده مسکـن هرکجــاوهـرگـه است سعـــی و کوشـــش از اهمیت فتاد بازبانت باس کــــــن فکــرت مبــــاد درسهاراخوانده ام کشکست وماست در شکم بــــایـد نبــاشد روده راســت نوزده اینجابهتـــرازیک صفـــر نـیست چونکه راحت می شودآن صفر بیست بلبـــــل دل روزی از منـــزل پریـد ناگـــــهان حــوریه ای زیبــــا بـدید شوخ چشمی ها نمود آن دخترک هی کشید از پشت چادر او سرک هـی دل بی صــــاحب مـا را ربـود بـــاز شد ناگـــه در گفت وشنـــود گفتمش شیرین سخن مثل شکـــر گشتـــه ای تو مـــادرمـــن هم پدر گو که اول نــام زیبـــای تـو چیسـت خالقت شایسته ی جز بیست نیست گـفـت اول دارم از تــو یــک ســـوال قبل از آن هم صحبتـــی را بـی خیال گو که ماکسیـــما توداری یا رونیز؟ گفتمش طیاره شخصی هست نیـز دخترک من را خری هست کورولنگ زینـــکش پرزرق وبرق وهم قشنــگ ماکسیــــما را ازکــــــجا مـــن آورم جیــــب خالـــی پـــدر یـــا مـــــادرم؟ این خــرکوری که می بینــــی کنــون نیمه قرضی است ونصفی جای خون صاحبـــش مــرغ پدر راکشتــــه بود این الاغــــک خونبهـــایش گشته بود بعدازآن گفتــاکه ویلایـــت کجــاست؟ دراروپـــــا یـاکــــه شـرق آسیـاست؟ گفتــــمش ویـــــلاوکاشـــــانه کــجا آسمــــــان جــــل رادر و خـــانه کجا باصـــدای دلنشیــــــن دختـر بگفــت گـــو ببینــم ای خـل وپوســـت کلـفت دکتــری یــاکـه مهنــدس ای پســر؟ کا رشنــاس ارشـــدی یـــا بیشتـــــر گفتــمش والله کـــــلاس هفتمـــــم شهــر را گـــز میــکنم با مردمـــــم ناگهــــــان روح ازســـردختـــرپریـــد توی گوشـــــم سیلی محکــم کشید گفـــــت گــم شو ای کثـــافت زودتر مــــن تنفــــردارم از اســـم پســــر
خـــــر مـــا از کرگــــی ها دم نداشت رفت جراحـــی پلاستیک دم گذاشــت شنبه 6 اسفند 1390برچسب:, :: 15:1 :: نويسنده : فرزاد
آی مــردم نـــــام مـن دانشجــــو است زندگـــی ام خالی از رنــگ و رو اسـت کارمــــن در خـــوابــگه خوابیــدنســــت خــواب های رنگی آن گــه دیــدنســت خواب بیـــکاری پس از تحصیل و درس کشته من را نیمه شد جانـــــم ز ترس دوستــان در طول هـــر یــک روزوشــب گشته بیست و پنج ساعت خواب وگپ یک طرف پنجاه و دو بــــرگ است ومــا ســـوی دیــــگـر خـــــرو پـــف بچـــه ها تــا کــه آیـــــد اخـــــر تــرم کــــار مــــن می شود شب تا سحر گـــه خــــر زدن می شـــود کــــورس تقــلـب امتـحـــان عـینـهـــو تــــالار بحـــث و گفتـــمـــــان مرضیـــــه کاغذ به بابــــک مـی دهـــد اوجوابــش را بـه چشمـــک می دهـــد می زنــد محــسن به پــــای مرتضـــی اونـمـــی دانــــد جـــوابـــش از قــضــــا ناظــــــــرک انــدر بـــــر فتـــانـــه است نـاظر اســت امــا همه بهـــانه اســـت گــــاه مـی گویـــــد جـــــواب امتحـــان گــــه اشارت می کنــد درایــن میـــان گــاه می گیـــــرد قـلـــم از دســــت او می نویــســد از برایــــش پـشت و رو تا که مهــــدی دست بـــالا می کنـــــد ناظـــرک غــوغــا و بلــــوا می کنــــــــد بچه جـــــان سوال بی مورد خطـاست گـــو ببینــم که حـــواس تــو کجــاست بهـــر نمــــــــره گـــــر اتـــــاق وی روی دور او بینـــــی بســی حـــور و پــــری دل بــــه ناظــــر داده اند و در جـــــواب قلــوه می گیــــرند و نمـــره های نـاب این چنین است سر گذشت مــا عزیز اشـــک خـــود را از بــرای مــا نــریـــــز گــر که ترسیـــدم زپـــــاسی می روم دست به دامان پزشکـان می شـــوم می کنـــم حـــذف پزشـــکی درس را می بــرم من ریشـــه هــای تـرس را راه دیــگر کفش استـــاد است ومـــن واکـس هست واین بروس ودست من یــا دلــش می سوزد استـــادم وپــاس یا نـه وسیـــروس مـــرد آس و پــــاس
حضرت آقــــا که ژل مــالیــــده ای تـوی آییــنــه خــودت را دیـــده ای زیــــر ابــرو را تــو بــــالا مــی بری پنــکک ومــاتیــک دولا می خـــری ای نخورده بیحواس ومست مست گوکه پیشانی دگرتیغش چه هست ار چه پیــشــانی دهـد بخت بلنـــد می شود ضـــایع نیـاندازیـــد بنـــــد آمده تــــی شــرت تــا بالـای نــاف می زدی دور و برش را پیـــف پـاف شــــاید اصلاپــــــارچه کـم آمـــده کـــاین چنیـــن از نـــافتان بــالا زده ران شلـوار تو را گر خورده مــوش خوب عوض کن چیزسالم تربپــوش راستی مویت چراشدسیخ سیــخ کرده ای انــــدر پریــز بــرق میـــخ؟ من* که این گونه تو را ای باسواد داده ام بـــه زیــر بـــاد انـــتــقـــاد چیـــــز خوبی بهر تو مد کرده ام؟ طــرح نویــــی تــاکنــون آورده ام؟ هر جـــوانی را تنــــوع لازمســت بر حقیـــقت دیــده را بـاید نبســـت شنبه 6 اسفند 1390برچسب:, :: 14:54 :: نويسنده : فرزاد
پیغام گیر حافظ: رفته ام بیرون من از کاشانه ی خود غم مخور! پیغام گیر سعدی: از آوای دل انگیز تو مستم پیغام گیر فردوسی: نمی باشم امروز اندر سرای پیغام گیر خیام: این چرخ فلک عمر مرا داد به باد پیغام گیر منوچهری: از شرم به رنگ باده باشد رویم پیغام گیر مولانا: بهر سماع از خانه ام رفتم برون.. رقصان شوم! پیغام گیر بابا طاهر: تلیفون کرده ای جانم فدایت! پیغام گیر نیما : چون صداهایی که می آید پیغام گیر شاملو : بر آبگینه ای از جیوه ی سکوت پیغام گیر فروغ : نیستم.. نیستم..
|
||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
نویسندگان
پیوندها
آخرین مطالب
تبادل
لینک هوشمند
|
||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||